خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها اوج حالمان همنشینی با بزرگانی از جنس خودمان است.

چقدر سطح توقعمان پایین است...

روزهای اخر سال همیشه پرکار تر از همیشه است. و خدا بدادتان برسد اگر کارتان بین دو اداره گیر کند! هیچ کدام حرف دیگری را قبول ندارد و شما در اخرش نمیفهمید ک کدام یک چرت می گویند بنا بر نظر خودشون! قوانین نانوشته پوستتان را میکند. اگر میخواهید شرکتی بزنید که با اداره ها در گیر میشود (که مطمئنا میشوید) یک نفر در چارت سازمانیتان برای دوندگی در ادارات استخدام کنید و اخرش بدانید ک نصف زمان خودتون هم در این راه خواهد رفت. پس برای نصف دیگر زمانتان فقط برنامه ریزی کنید.

حالا وای به حال روزی ک این وسط سرما هم خورده باشید.

شرکتی میشناسم که تیم خوبی دارد، محصول خوبیم تولید کرده. در سال گذشته رتبه های مختلفی کسب کرده و چه تقدیرها ک نشده است. انجمن ها حامی اش شده اند و دست ها برایش زده اند. اما دریغ از در اوردن پول ب اندازه حقوق یک برج یکی از اعضای تیم!!!
اصل کار را فراموش کرده ایم و به تقدیر پرداخته ایم! کاش شرکت ها را با این اجسنت گفتن هایمان مشغول نمیکردیم و دل خوش. کاش میگذاشتیم به موفقیت واقعی برسند!

در خاطر ندارم اپل از دست وزیری در مراحل اولیه تقدیر شده باشد که اگر شده بود شاید الان دیگر اپل همان سیب خوردنی بیشتر معنا نمیداد!

الان شرکتم. شرکت اصلی یعنی توی تهران. امروز اومدم مشکل (که در واقع وجود نداشت) برای بیمه را رفع کنم. ی سری خورده کاری ها مثل فاکتورا و تن خواه و قراردادم پیگیری کردم. به شدت مریضم و نفس سخت میره و میاد اما باز سرپاییم. پشت میز کیارش نشستم دارم ثبت ناما را رصد میکنم. ی کتاب هست روی میزش به نام "تست مامان". متن زیر پشت جلدشه:
"می گن نباید از مامان تون بپرسین که ایده تون خوبه یا نه. آره یه جورایی درسته ولی اونایی که این حرف رو میزنن نکته ی اصلی ماجرا رو متوجه نشدن. شما در واقع نباید از <<هیچ کس>> درباره خوب یا بد بودن ایده تون سوال کنین. حداقل نه با این کلمات. کافیه این سوال رو بپرسین و تو جوابش مامان تون (چون خیلی دوستتون داره) بیشتر از همه بهتون دروغ میگه؛ در کل این سوال، سوال درستی نیست و هر کسی رو تشویق میکنه که تا حدی تو جواب اش دروغ بگه."   

راب فیتزپاتریک

چندین دورهمی و ارائه مختلف برای معرفی مرکزمون و شتابدهنده داشتیم و تو همه اون ها سعی کردم بهترین ارائه را داشته باشم. بعد از ایده شو ک ارائه خوبی نداشتم و خودم راضی نبودم بقیه ارائه ها را قبلش خودمو بیشترین انرژی را دادم و رفتم ارائه دادم.

احساس میکردم خیلی راضی کننده باشه اما یک نتیجه عجیب دارم میگیرم!
خیلی ها از خوب بودن مرکز ما ترسیدن و اعتماد بنفسشون را از دست دادن! 

تازه مجبورم با بعضیا ک میشناسم صحبت کنم ک نترسین و ثبت نام کنین! ولی تهش میگن ما هنوز آمادگی لازم را برای مرکز شما نداریم!

ثبت نام ها عجیب است...

از تخم مرغ رنگی گرفته تا دستگاه سرخ کن سیب زمینی تا شوینده فلزات!

این ها با اپلیکیشن های مبتنی بر موبایل چ همخوانی عجیبی دارند!

بفرمایید ثبت نام

ثبت نام بار اول که تا 15 اسفند بود را تمدید کردیم تا 19 اسفند. روز اخر ثبت نام تقریبا 14 تا تیم ثبت نام کردن! تازه بعضیا ک خبردار شده بودن تمدید میشه ثبت نام نکرده بودن. روز 16 ام هیچ ثبت نامی نداشتیم! اما دوباره روز اخر حجم ثبت نامی عظیم شد. الان ساعت 19:30 دقیقه است و تقریبا 3 ساعت و نیم دیگ بیشتر وقت نیست اما آمار پیام ها برای ارسال ویدئو و ثبت نام در فردا زیاد شده! ما حتی از اخرین لحظاتم اونور تریم!

ما ایرانی ها عجیب ادمایی هستیم!

برای ثبت نام و اینکه بتونیم به طور بهینه داوری های اولیه را انجام بدیم و طرح هایی که همخوانی ندارند را حذف کنیم، گفتیم تیم ها علاوه بر پرکردن فرم طرح تجاری در سایت ویدئو ارائه از خودشون ارسال کنن.

اما همین کار ساده سخت ترین کار به نظر تیم ها شد! یکی موشن گرافی حرفه ای میسازه، یکی از تمام اعضای تیم میخواد فیلم بگیره و اخری که داره میره استدیو برای ضبط فیلم!!!

گاهی ما دوست داریم سخت ترین روش را انتخاب کنیم! 

بالاخره ثبت نام شتابدهنده آغاز شد. با چ بدبختی سایت و پوسترش اماده شد بماند. بماند که زمان رو شروع کردیم و چند روز بعدش پوسترش منتشر شد. بماند حرص ها ک خوردم. 

هر روز کلی جلسه و صحبت و ... 

چند روز پس از ثبت نام پشت میز داشتم طرح ها را مرور میکردم! تعداد ثبت نامی هنوز خیلی کم بود و عدد قابل توجهی نشده بود. طرح دوم یا سوم بود ک بازش کردم و جمله اول: رنگ آمیزی تخم مرغ برای شب عید! خوندمش! میخواست با خواهرش برای شب عید تخم مرغ رنگ کند و بفروشد!

حال مرا در آن لحظه دریابید.

تازه فارغ التحصیل شده بودم. کار دهان گیری نبود. بود اما کم بود و ن چندان جالب. توانایی راستین هم جهتی هم نبود. حساسیت و فکر و فشار زیاد.

سرکار میرفتم ولی ن اونی که باید باشه.

تا ی روز محسن منو کشوند کناری و گفت ی کار خوب هست بیا برو. گفتم چی؟ گفت شتابدهنده! گفتم منو چ به این چیزها

خلاصه با ترس و بی رغبتی اوکی دادم. زنگ زد دکتر. گفت سلام مهندس من فلانیم. ی صحبت تلفنی و ی صحبت اسکایپی و ی سفر به تهران شد آغاز کار ما.

شدیم یک مدیر 25 ساله اون هم در کارزاری سخت...