خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دو جوان شاد و سر به هوای ما دیروز با سرمایه گذاری از طریق رابطی صحبت کردند. در خواست 700 میلیون تومان در ازای 30 درصد سهام استارتاپشان را داده بودند. سرمایه گذار هم خیلی با کلاس به تیم فنی ارجاعشون داده بود. اینها هم در فکر و ته دلشان شاد که چ راحت گذشت همه چیز! اما نمیدانند ک تیم فنی احتمالا با یک بررسی کوچولو سفره شان را جمع می کند. یعنی این گروه باید مافوق ریسک پذیر باشد ک در این مرحله سرمایه گذاری کند البته مسلما ن با این اعداد و این درصدها. آرمان ما با در ورای 700 میلیون غرق شده است! نمیدونم ک شانس شتابدهی را از دست می دهد یا به راه می آید!

امیرحسین و جلال دو جوانی ک ایده های خوب و زیادی داشتند. بعضی هاشان در ابرها و بعضی هاشان نزدیک به واقعیت اما بیشتر باید دل بکار میدادند و یکی را با تمام وجود شروع میکردند. ایده اولشان ساخت بازی ساز دوبعدی بود. دومی تولید محتوای آموزشی در سایتشون و سومی گردشگری همراه با vr. 

در آخر روز عباس از نگرانیش برای آرمان گفت. از ابرهایی ک در آن سیر میکند و این را عباس هم فهمیده بود. از امکاناتی ک خیلی ها قدر نمیدانند. 


امروز خلوت بود. کلا این روزهای آخر ماه رمضان و آخر امتحانات و فاصله بین شتابدهی و پیش شتابدهی کمتر بچه ها میاند. در میان کارهایی ک داشتم میکردم چشمم به ی فایل پاورپوینت خورد. عنوان رویش شتابدهنده فلان بود. همچین چیزی نداشتیم و اصلا یادم نبود دانلود کرده باشم. با تعجب بازش کردم. فایل ارائه یکی از تیم ها در رویداد بود ک پس از آن برایم ارسال فرستاد. عجیب بود که چرا روکش فایل را با عنوانی دیگر نشان می دهد. اسلایدهای مخفی اش را باز کردم و دیدم آنچه را ک نباید! فایل ارائه اصلاح شده یک ارائه برای راه اندازی شتابدهنده ای بود!!! کسی ک خود در گرو شتابگیری است و با شرط در شتابدهی پذیرفته شد خود میخواهد شتابدهنده ای راه بیاندازد! البته این ها همه حدس بر اساس چند اسلاید مخفی بود و فاز زمان بندی ارائه شده به موسسه ای بزرگ! بزرگترین مشکلی که در این مدت با وجودم حس کردم عدم تمرکز افراد روی ایده شان و خواستن خدا و خرما با هم بوده! در شروع راه به سراغ پیمودن راه های دیگر می روند و نمیدانند ک باید کفش ها در این راه پاره کنند.

یکی دیگر از تیم هامان هوا به سرش زده است. نمیدانم این را نوشتم یا ن اما این تیممان اندکی زود باد شد. شاید تقصیر من است که زیاد تعریفشان را کردم و حال فکر میکنند ترکاننده دنیایند. هر چند واقعا هنوز راه بسیارر دارند و هنوز به تناسب مسئله و راه حل نرسیده اند! حال سودای جذب سرمایه دارد و میخواهد خود را بما ارزان نفروشد. اما جالبی این بچه ها اینه ک برای مشورت و صحبت با سرمایه گذاران با من مشورت میکنند. یعنی قبل از صحبت با آنها از من اعتبارشون را جویا می شوند:) خوب است ک اعتبارمون بالاست تا برای دیگران تاییدیه دهیم. حیف توانایی و انگیزه شان که به سمت بی راهه هدایتش میکنند! 

جوان معدب خوش خنده ای از اولین دورهمی ما تا به حال در جاهای مختلف هر جا مرا میبیند به سمت من می آید و صجبت می کند. راستش خیلی جدی اش نمیگرفتم چون حس میکردم بیشتر علاقه مند است تا مرد عمل. تیم نداشت و هر بار از تیم یابی سوال میپرسید. امروز سرزده آمد دفتر و این بار در وهله اول نیز همان حرف های پیشین را تکرار کرد که می خواهد در زمینه گردشگری سلامت کار کند. طرح جدی در آن حس نکردم تا درباره بیمارستان پرسیدم. شرکت ساختمانی داشت و در حال ساخت یک بیمارستان بود! 450 تخته خوابی. دو نیکوکار پیدا کرده بود و یکی زمین را تامین کرده بود و دیگری هزینه را. زرنگ بود و در حال انجام کارهای بزرگ. اما تمایلش به استارتاپ زود بود و راه را برای پیدا کردن برنامه نویس اشتباه میرفت. الان زمان جذب توریست نبود در حالی که هنوز شروع به ساخت بیمارستان نشده بود! دوست دارم راهش را ببینم ک ب کدام سمت پیش می رود.

عصر مجید به سراغم آمد. مجید مردی حدود 40 ساله است ک سر و تیپش بد نیست. در رویدادی در دانشگاه دیدمش و سر ناهار برایمان نطق بلند بالایی رفت از کارهایی ک کرده و میخواهد بکند. رزومه اش را همانجا بمن داد. مهندس عمران بود و سابقه اش همه در زمینه مهندسی عمران اما حال میخواست شتابدهنده ای در حوزه فرهنگی راه بیاندازد! آن روز به هر ترتیبی بود از دهان گرمش فرار کردم. چندین بار تماس گرفته بود و قسمت نشده بود جلسه داشته باشیم (البته قسمت را کنار تمایل خودم هم بذارید). دیروز زنگ زد و من مجددا بازه زمانی خالی را گفتم و این بار در آن بازه توانست که بیاید. در حدود 1 ساعت صحبت (خوشبختانه مخاطبان جلسه بعدیم اومدن) شاید 10 دقیقه از حرف هایش بیشتر متوجه نشدم. از مکاشفه میگفت! از عرفان سرخپوستی و دوره ایی ک رفته بود! گاهی میترسیدم ازش و گاهی کلافه میشدم. بازهم رزومه اش را داد و پوشه ای ک همیشه چندتایی از ان دنبالش است. داخلش برگه شعری از خودش، رزومه و طرح همین شتابدهنده فرهنگیش! شعرش ک تا انتها خواندش سخت بود و طرحش هم از همه دری بود. میخواست فرهنگ خانوداه و مشکلات روانی و مشکل کارآفرینی را حل کند. البته در میان انبوه برگه های درهم و با متنی از هر سمت، یک برگه چارت سازمانی کلاس ها بود ک منطقی به نظر میرسید. میخواست شتابدهنده ای بزند که خودش شتابدهنده تولید می کند :| ! تمایل داشت فردا هم بیاید و در زمانی 3 ساعته همه چیز را برایم توضیح دهد! با هر ترفندی بود فایل معرفی طرحش را دریافت کردم و خداحافظی کردم. 

آخر وقتم هم با علیرضا و علی از بچه های مهندسی مواد دانشگاه جلسه داشتم. علیرضا اکتیو و فعال است و میخواست رویدادی ترویجی برای هم دانشگاهی هایش راه بیاندازد. برای شروع توصیه کردم یک دورهمی با چند نفر از افراد موفق بگذارد و انگیزه ایجاد کند و بعد به سمت کارگاه آموزشی پیش رود. علی نیز ایده هایی دارد اما بیشتر در حد ایده است و هنوز انگیزه اجرا در چشمانش دیده نمیشد! علی میخواست نوجوانان را ثبت نام کند و با برگزاری مسابقاتی جذاب آموزش را دل رویداد داشته باشد. اما فقط به همینجا فکر کرده بود و اینکه چ مسابقه ای، چ بازی، چگونه، نحوه جذب و چ آموزشی فکر نکرده بود. گفتم در دانشکده خودت نمونه کوچکش را اجرا کن و ببین چ اتفاقی می افتد. آیا همه چیز ب این خوشگلی ک فکر میکنی هست یا ن.

این روزها شتابدهنده آرام است! ساکت و بی جنب و جوش زیاد. آرامشی در بین پیش شتابدهی و شتابدهی. منم و چند تایی دیگر که امتحانی ندارند و فارغ از دانشگاه و ماه رمضان به کارشون ادامه میدند. طبق معمول کارهای اجرایی قالب توانم را گرفت. عصری اول با دوست آرمان جلسه داشتم. خوشمان آمد از تواناییش. از کارهایی ک در دوران دانشجویی میکند و از اینکه سابقه خوبی در کار داشت. برنامه نویسی سی و سی شارپ اصل توانایش بود و اخرین نرم افزارش در حوزه امنیت بود. ایده ای داشت و برای مشورت آمده بود. میخواست خانه هاش هوشمند را مجددا اجرا کند اما با سیستمی که قابلیت انتخاب توسط مشتری را دارد. سیستمی با قسمت های جدا ک میتواند به هم الحاق شود. ایده اش خیلی نگرفتم! دیدی نسبت بهش نداشتم. اینکه مردم ما چقدر نیاز به این همه امکاناتی دارند که میخواهد بسازد! مشکلش این بود مشتریش را انتخاب نمیکرد. هم لاکچری میخواست باشد و هم برای متوسط مردم! نمیدانست که باید یکی رو برگزیند (البته با توجه به ایده ای ک شرح داد). اینکه ظاهر، امکانات و حتی فروش در این دو قشر کاملا متفاوت است و نمیتوانی ب هر دو یک محصول (با کم و زیاد کردن امکانات) بدهی!

جریان کتاب running lean را برایش شرح دادم و از mvp برایش گفتم. به این امید که فرضیه هایش را قبل از غرق شدن در دریای جوشان ایده اش بررسی کند. هر چند میتواند موفق شود اما باید ابتدا راهش را بیابد. منتظرش برای فراخوان بعدیمان می مانم.

قبل از آن دو جوان نیمه خسته اما پای کار پیشم بودن. میخواستن کاری کنند و کار هم کرده بودند اما اجرایشان لنگ میزد. بیشتر در ایده و ساختنش میماندند و به جای ادامه آن به راه بعدی رفته بودند. ایده هایی داشتند بر روی میز و کارهایی در هر کدام کرده بودند اما باید یکی را برمیگزیدند و جانانه برایش تلاش میکردند. منتظر پذیرش در شهرک بودند! یک اشتباه دیگر! برای موفقیت نباید منتظر جایی ماند و باید در هر صورت تلاش کرد. حال اگر در بین راه میان بر و راهبری یافت شد که چ بهتر. اما نباید برای پیدا شدن راهبر بایستیم! ایده شان با دوست آرمان خیلی شبیه بود! جالب است که در عرض چند ساعت دو ایده خیلی مشابه از دو تیمی که از وجود هم خبر ندارند بشنوی! حسام و دوستش میخواستند کلیدهای معموله خانه را هوشمند کنند با یک رله و کنترل از اپ. توانایشان به اندازه قبلی نبود ولی به نظر شنوا تر و حرف گوش کن تر می آمدند. گاهی تخصص شکل پذیری آدم ها را کاهش می دهد و من این را این روزها زیاد میبینم! آدم های معمولی که بدلیل گوش شنواشان از آدم های متخصص جلو میزنند!

آخر روزم با طراحی جلسه داشتم. دختری در ترم اخر دانشگاه هنر. همیشه برایم جذاب بوده در دنیای طراحی قوطه ور شوم اما ن استعدادش را داشتم و ن انگیزه اش را. نامش چکامه بود. از طریق فائزه به شتابدهنده آمده بود و تمایل به همکاری و یادگیری داشت. همین چنب و جوشش مرا برانگیخت ک میتواند آینده اش را بسازد. شاید فردی دیگر به داوطلبین توانمند ما اضافه شود و تیممان را تکمیل کند. تیمی که عاشقانه این کار را انجام میدهیم و در کنار ما به غیر از پول خیلی چیزهای دیگر بدست می آورند. چکامه هنری بود و بر ادوات طراحی رایانه ای تسلط داشت. برایش شتابدهنده و استارتاپ و کسب و کارهای اینچنین را شرح دادم. سوال زیادی در چشمانش بود و بدیش این بود که زود قانع میشد! پوسته مطلب برایش کافی بود و از عمقش نمیپرسید. به نظرم یک طراح در دنیای برنامه نویسان می تواند یکه تازی کند اگر به مفاهیمش آشنا باشد. همه کارهای ای تی ظاهری زیبا نیاز دارند که خیلی  از آنها را برنامه نویسانی ن چندان خوش سلیقه انجام می دهند. برایش راهی روشن در این وادی میبینم اگر خودش گام در آن نهد. من راه را برای ورودش باز کردم تا ببینیم چند مرده حلاج است ...


در این اواخر پیش شتابدهی توانستم محیطی صمیمی و جذاب در شتابدهنده ایجاد کنم، رابطه خوبی با بچه ها داشته باشم، هدایت و پیشرفت خوبی توی تیم ها صورت بگیره و تهش رویدادهایی بدون مشکل برگزار کنم. کلی مصاحبه و خبر و کامنت مثبت دیگر هم به وجود آمد.

جمعه رویداد بین پیش شتابدهی و شتابدهیمان بود. داوری تیم ها برای ورود به شتابدهی. به خوبی گذشت اما بهترین زمانش 30 ثانیه آخرش بود. هر چند خوشایند کامل نبود اما جذاب و آموزنده بود. 

ایمان مدیری باهوش است. با ذکاوت و به شدت با پرستیژ و دیسیپلین! حرفه ای رفتار کردن و حرف از زدن و حتی راه رفتن از وجودش پیداست. عجیب است ک یک فرد انقدر بتواند اعمال خود را کنترل کند! 

اخرین لحظه زمانی که علی و کیارش سوار آژانس شده بودند و منتظر حرکت به سمت فرودگاه و زمان بسیار تنگ بود، در حین کندن کتش گفت:

پیمان باید خودت را ارتقا بدی، باید یاد بگیری و برای افزایش تواناییت تلاش کنی. بخشی از فیدبکی که میگیری مربوط به مجموعه است نه لزوما خودت! یاد بگیر که 5 سال دیگر برای خودت کسی باشی! نگذار کارهای اجرایی درگیرت کند و عقب بمانی.

هر چند دوست داشتم بعد از برگزاری یک دوره پیش شتابدهی و رویداد خوب مورد تشویق قرار بگیرم و اگر میگفت دمت گرم عالی بود و میرفت خیلی بیشتر خوشم می آمد اما این یکی از قشنگ ترین صحبت های پایانی بود ک در انتهای یک روز کاری پرفشار شنیدم! حقیقتی جذاب و صحیح. حقیقتی که در راستایش باید برایش تلاش کنم. 

ایمان هر چند خیلی دخیل نمیشود و همیشه فاصله اش را حفظ می کند اما رفتارش آموزنده است و گفتارش. میگویند شما بعد از 6 ماه به رنگ مدیرتان در می آید، این بار خوشحالم!

البته این حرف یک تلنگر نیز داخلش داشت، مواظب باش ک مغرور نشوی که هنوز راه بسیاری برای پیمودن داری!

در کسب و کار و زندگی حرفه ای کلمات هستند که نقش بازی میکنند. باید هر لحظه برای هر کلمه ات فکری در پس زمینه داشته باشی و دلیلی و سیاستی. سخت تر آن است که خیلی مواقع بدون انتظار اتفاقی پیش می آید و تو در کمتر از چند ثانیه باید پاسخ دهی! حال کلمات، جملات، نحوه کلام، نوع رفتاری را باید رد همان چند ثانیه تعیین کنی. حرفی ک زده میشود را نمیتوان پس گرفت و گاهی برای اصلاح یک جمله نیاز به ده ها جمله دیگر داری که چینی شکسته را بخیه بزنی! تهش هم اگر بشود جمعش کرد چینی بند زده داری! 
بعضی از مذاکرات تمام توان بدنی من را میگیرد. در خاطر ندارم کار دیگری در مدت زمان چند دقیقه ای انقدر از من انرژی بگیرد!
حال ک فکر میکنم چ سخت است کار ظریف. مافوق تصورم سخت است. زمانی که برای هر کلمه ات حتی در سلام کردنت میتواند دنیایی را بر علیه ات بشوراند.
یکی از تیم هامان اندکی ساز ناکوک میزند و باید سازش را کوک کنم. چ سخت است بخواهی با جادوی کلام راهی را نشان دهی و از رفتن بی راهه جلوگیری کنی! گاهی گفتمان ها شمشیر دو لب است! هر چقدر هم برای کسی بجنگی باز سر دیگر شمشیر به خودت میخورد و زخم هایی ک جایش تنها بر تن شما میماند!


تلاش های چند ماهه ام در ساختن روابط با آمدن فرد متخصص جدید در تیم یک شبه کمرنگ میشود.

ن آنکه ب نام آن ولی فردی با تخصص مرتبط می آید و همه پتانسیل مرا پشت سر میگذارد.

منی ک در روابط عمومی و رسانه و خبر دستی نداشتم و تجربه و دانشی، مجبور بودم از صفر روابط را بسازم و رسانه ها را مجاب کنم‌ مارو پوشش دهند. تنها منبعم نبوغ شخصی خودم بود و روابطی ک یکی یکی با زحمت فراوان ساختم.

اما حال یک فرد با دانش روابط عمومی می آید و یک شبه کلی سایت را پوشش میدهد. چقدر خوب و خوشحالم ک تیم قوی تر شد. اما برایم یک درس داشت. ب داشته هایت نناز هر چند با زحمت فراوان بدست آمده باشد! هر چقدر هم جلو باشی به راحتی میتوانی عقب بیوفتی پس هیچگاه نایست و مغرور نشو!


یک چیز گران بها برایم‌ باقی ماند. تجربه ای ک خود ساختمش و راهی ک‌ خود یاد گرفتمش.

دوستی حرف قشنگی میزد: تجربه خوب است ب شرط آنکه ب کار آید! 

باید برای آینده امان برنامه بریزیم، سریع و با فکر راه برویم و از تجربه هایمان در راه ساخت آینده ای بهتر بهره ببریم. نگذاریم تجربه هایمان مانند ایده هایمان بپوسد!

امروز سخت بود. هم برای تیم هایم و هم برای من. تیم ها برای داوری که باید میشدن و به شتابدهی وارد میشدن و من برای تیم هایم. برای آنهایی که امید دوچندان دارم برای موفقیتشان. تلاشی ک کردند و میکنند. امروز کلی کار و استرس داشتم و زبون روزه. 

اما نکته ای در آخر یاد گرفتم. در هر شرایطی و در هر حجم کاری باید برای ارتقا دانش فردیم تلاش کنم. امروز تصمیم گرفتم در روز یک ساعت را قطعا به مطالعه اختصاص دهم. در هر حالت بخوانم و یاد بگیرم و فقط به تجربه اکتفا نکنم. این نکته ای بود ک مدیرمم دم اخر بهم یادآوری کرد که پیمان فراموش نکن که باید خیلی خودت را ارتقا بدی و یادبگیری. هنوز برای یادگرفتنی ها راه بسیار داریم ...

گاهی باید تصمیم گرفت. تصمیمات سخت. بین افراد. زمان داوری رویداد دوممون یکی از چالشی ترین موارد هفته اخیر بوده. از شانس بد ما زمانش با امتحانات خرداد و ماه رمضان تداخل پیدا کرده و برنامه ریزی را خیلی سخت کرده. این وسط داورا هم باید در نظر بگیریم که چ زمان خالی هستند. به سختی به دو تاریخ رسیدیم که در هر دو تاریخ یک سری از تیم ها مشکل دارند و حالت بدش این بود ک تصمیم نهایی را من باید میگرفتم. احساسات شخصی را کنار گذاشتم و با بررسی مشکلات هر یک تصمیم رو گرفتم! جمعه صبح تصمیم نهایی بود. همه این ها یک تجربه است!

در میان تیم هایمان یک تیم ساده و یک رنگ است. همه آنها با دل و جان کار میکنند و بیش از بقیه گوش هایشان شنواست. شاید در آنها رنگ مردانی از جنس بیزینس کم رنگ باشد اما پشتکار آن ستودنی است. آنها را به سمت پیروزی هل میدهیم:)