خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

شروع

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ

تازه فارغ التحصیل شده بودم. کار دهان گیری نبود. بود اما کم بود و ن چندان جالب. توانایی راستین هم جهتی هم نبود. حساسیت و فکر و فشار زیاد.

سرکار میرفتم ولی ن اونی که باید باشه.

تا ی روز محسن منو کشوند کناری و گفت ی کار خوب هست بیا برو. گفتم چی؟ گفت شتابدهنده! گفتم منو چ به این چیزها

خلاصه با ترس و بی رغبتی اوکی دادم. زنگ زد دکتر. گفت سلام مهندس من فلانیم. ی صحبت تلفنی و ی صحبت اسکایپی و ی سفر به تهران شد آغاز کار ما.

شدیم یک مدیر 25 ساله اون هم در کارزاری سخت... 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ
  • پیمان :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی