شروع
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ
تازه فارغ التحصیل شده بودم. کار دهان گیری نبود. بود اما کم بود و ن چندان جالب. توانایی راستین هم جهتی هم نبود. حساسیت و فکر و فشار زیاد.
سرکار میرفتم ولی ن اونی که باید باشه.
تا ی روز محسن منو کشوند کناری و گفت ی کار خوب هست بیا برو. گفتم چی؟ گفت شتابدهنده! گفتم منو چ به این چیزها
خلاصه با ترس و بی رغبتی اوکی دادم. زنگ زد دکتر. گفت سلام مهندس من فلانیم. ی صحبت تلفنی و ی صحبت اسکایپی و ی سفر به تهران شد آغاز کار ما.
شدیم یک مدیر 25 ساله اون هم در کارزاری سخت...
- پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ