خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

خاطرات یک جوجه مدیر

اینجا محض خاطراتی است که شاید هیچ کس نخواندش!

تازه فارغ التحصیل شده بودم. کار دهان گیری نبود. بود اما کم بود و ن چندان جالب. توانایی راستین هم جهتی هم نبود. حساسیت و فکر و فشار زیاد.

سرکار میرفتم ولی ن اونی که باید باشه.

تا ی روز محسن منو کشوند کناری و گفت ی کار خوب هست بیا برو. گفتم چی؟ گفت شتابدهنده! گفتم منو چ به این چیزها

خلاصه با ترس و بی رغبتی اوکی دادم. زنگ زد دکتر. گفت سلام مهندس من فلانیم. ی صحبت تلفنی و ی صحبت اسکایپی و ی سفر به تهران شد آغاز کار ما.

شدیم یک مدیر 25 ساله اون هم در کارزاری سخت...